خلاصه قسمت 31 سریال افسانه دونگ یی
امپراتور در تالار به وزرا میگه که الان که دونگ یی وارد قصر میشه دیگه یک بانوی بازرسی نیست بلکه الان به عنوان بانوی ویژه قصر هست که وارد میشه و شما باید بدونید که الان چه کسی رو میخواید بازجویی کنید .وزرا که شوکه شدن میگن این تصمیم قابل قبول نیست و مخالفت میکنن و میگن اون یک مجرمه و با آتیش زدن خزانه قصر و فرار کردنش باید مجازات بشه اما امپراتور میگه دیگه حرفی ندارم و میره…
وزرای حزب جنوبی که حسابی شوکه شدن در پایان جلسه میگن که امپراتور با حقه میخواد از اون دختر محافظت کنه .
دونگ یی با لباس های ویژه وارد قصر میشه . لباس هایی که خودش از معنا و مفهومش باخبر نیست . و منشی بهش میگه که شما فعلا به اقامتگاه برید خود امپراتور میاد و توضیح میدن.
امپراتور در تالار به وزرا میگه که الان که دونگ یی وارد قصر میشه دیگه یک بانوی بازرسی نیست بلکه الان به عنوان بانوی ویژه قصر هست که وارد میشه و شما باید بدونید که الان چه کسی رو میخواید بازجویی کنید .وزرا که شوکه شدن میگن این تصمیم قابل قبول نیست و مخالفت میکنن و میگن اون یک مجرمه و با آتیش زدن خزانه قصر و فرار کردنش باید مجازات بشه اما امپراتور میگه دیگه حرفی ندارم و میره…
وزرای حزب جنوبی که حسابی شوکه شدن در پایان جلسه میگن که امپراتور با حقه میخواد از اون دختر محافظت کنه .
پس از پایان جلسه امپراتور به اتاقش میره و منشیش رو صدا میکنه و میگه: دونگیی رو آوردی . مشکلی پیش نیومد . سوالی نکرد.
منشی میگه : نه فقط تعجب کرده و هنوز خبر نداره .
امپراتور که هیجان زده هست میگه نمی دونم چطور واقعیت رو بهش بگم و منشی میگه فقط احساس تونو بهش بگید.
امپراتور به اقامتگاه موقت دونگیی میره و با اون ملاقات میکنه .
دونگیی که الان از طریق ندیمه هاش از موضوع باخبر شده وقتی امپراتور رو میبینه میگه که چرا این کارو کردی و به زودی همه میفهمن که فقط برای که من بتونم وارد قصر بشم این لباسارو من پوشیدم و همه اشتباه میکنن اما امپراتور میگه اشتباه نشده و این حقیقت هست و ازش خواستگاری میکنه و انگشتری رو که قبلا باهم در بازار براش خریده بود رو توی دستاش میزاره و به قصر اصلی برمیگرده . و دونگ یی هم که شوکه شده بود همونجا توی اقامتگاه موقتش میمونه.
اما دونگیی توی بد مخمصه ای گیر کرده چون اون دختر یک مجرم هست که به کشورش خیانت کرده و به همین دلیل نمیتونه تصمیم بگیره.
چانسو شب قبل موضوع رو از رئیس سئو میفهمه و رئیس سئو بهش میگه که امپراتور چه تصمیمی گرفته . تنها راه برای محافظت از دونگیی همینی هست که امپراتور گرفته.
چانسو حالا که دونگیی وارد قصر شده و امپراتور به دیدنش رفته به پیش امپراتور میره تا با اون صحبت کنه …
چانسو به امپراتور میگه که میخوام بدونم چه احساسی نسبت به دونگیی داری ؟ اما امپراتور میگه که اول من میخوام ازت یه سوال کنم که الان به چه عنوانی این سوال رو میپرسی؟ برادرش یا عشقش ؟
و میگه که بعنوان برادرش اومدم و میخوام این سوالو ازت بپرسم که اگر از بودن باشما بترسه چیکار میتونی براش بکنی . اونم فقط بخاطر موضوعی که از کنترول اون خارجه …
و بعد چانسو به سراغ دونگیی میره …
دونگیی و اون که هردو از گزشته هم با خبرن و میدون که اگر معلوم بشه که اونا چه نسبتی با رئیس و گروه شمشیرزنا دارن چه خطری ممکنه براشون رخ میده ..
و از اون طرفم دونگیی ناراحته که اگر بخواد این راز رو از امپراتور پنهان کنه و روزی برملابشه چیکار باید بکنه …
و موجب ناراحتی امپراتور میشه ..
چانسو که دونگیی رو میبینه میگه که اگر بخوای همین الان تورو از قصر خارج میکنم و با هم پایتخت رو رها میکنیم .
اما آیا میتونی مثل وقتی زندگی کنید که امپراتور رو هنوز نمیشناختی….
اما وقتی خبر به بانو جانگ میرسه اون به شدت عصبانی میشه و به سراغ امپراتور میره .
بانو جانگ به امپراتور میگه که : من مخالفت وزرا با اومدن دونگیی رو براتون حل میکنم اما شما باید در ازای انجام این کار برادر منو که فقط به جرم خرید و وارد کردن دارو از خارج قصر اونم برای خواهرزادش (ولیعهد) و یک تهمت اونو بازداشت کردن و به زندان انداختن رو آزاد کنی و به اقامتگاهش برمیگرده.
امپراتور که از شنیدن این صحبت ها تعجب کرده با مشاور ورئیس سئو مشورت میکنه و رئیس سئو میگه که بهتره که رئیس جانگ رو ازاد کنید ولی به اون یک مقام پایین بدید من بزودی دوباره اونو گیر میندازم چون یک مدرکی دارم که فعلا نمیتونم در موردش بگم .
بنابر این رئیس جانگ آزاد میشه و پیش خواهرش میره و به اون مقام رئیس مهمان خانه قصر رو میدن.
اما چانسو به منزلش برمیگرده و تمام نشانه های گروه شمشیرزنا رو آتیش میزنه و با خودش میگه که : من اینارو از بین میبرم اما برای همیشه اونا رو توی دل خودم نگه میدارم اما انتقام شما رو میگیرم … اما دونگیی نباید به هیچ وجه تاوان این موضوع رو بده و برای حمایت از اون تمام تلاشمو انجام میدم.
امپراتور به اقامتگاه دونگیی میره اما میبینه که اون توی اقامتگاهش نیست و لباساشو گزاشته و رفته …
به همین علت دستور میده که همه جارو دنبالش بگردن …
چانسو در همین لحظه میاد و از موضوع باخبر مشه و به امپراتور میگه که امروز سالروز مرگ پدر و برادش هست و اون باید روی صخره فلان کوه باشه…
با شنیدن این خبر امپراتور فورا خودشو به اون صخره میرسونه و میبینه که دونگیی اونجاست…
دونگیی تصمیمشو میگیره و اینجاست که درخواست امپراتور رو میپذیره.